معنی ریش سفید

لغت نامه دهخدا

ریش سفید

ریش سفید. [س َ / س ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مرد معمر و سالخورده که آن را به ترکی «آق سقّال » گویند. (آنندراج). پیرمردو مسن. (از ناظم الاطباء). سال خورد. پیر و کهنه. (ازمجموعه ٔ مترادفات ص 82). || رئیس و سرکار. (ناظم الاطباء). کنایه از رئیس و مهتر، و آن را ارباب هم گویند. (آنندراج). مردی پیر که ریش سفید دارد. پیر ایل و طایفه که به حکم او عمل کنند. رئیس طایفه و قبیله. پیرطرف شور در امور. محترم ترین یا سالخورده ترین مردان ده یا ایل و عشیرتی: ریش سفیدان ده یا قبیله و غیره، معمرین آن. (یادداشت مؤلف):
جز نام ز روشنایی روزم نیست
چون ریش سفیدی که بود ریش سیاه.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- ریش سفیدان اصناف یا صنف، رؤسای صنف: و مقرر بود که ناظر بیوتات و محتسب الممالک مستوفی اصفهان و ریش سفیدان صنف را در یکجا حاضر سازد. (تذکرهالملوک ص 10). تعیین کدخدایان محلات و ریش سفیدان اصناف با مشارالیه است. (تذکره الملوک ص 47).
- ریش سفیدان ایلات و اویماقات، بزرگان و رؤسای ایلات: به دستور ایضاً ارقام و پروانجات... مقرر گردیده باشد و حکام و کلانتران و مستوفیان و لشکرنویسان و مالکان و ریش سفیدان ایلات و اویماقات و غیره محال متعلقه به ایشان... باشد. (تذکرهالملوک ص 44).
- ریش سفیدان درویشان و اهل معارک، رؤسایی که تصدی امور مربوط به درویشها ومعرکه گیران را به عهده داشتند: دیگر تعیین ریش سفیدان درویشان و اهل معارک و امثال اینها با ایشان است. (تذکرهالملوک ص 50).
- ریش سفید اطبای سرکار خاصه، حکیم باشی. پزشک مخصوص شاهان صفوی. (از تذکرهالملوک ص 20).
- ریش سفید حرم، رئیس حرمسرا. (از تذکرهالملوک ص 19).
- ریش سفید خواجه های حرم، رئیس و بزرگ خواجه های حرمسرا. (تذکرهالملوک ص 18 و 19).
- ریش سفید سرکار جبه دارباشی، رئیس و بزرگ جبه داران. (تذکرهالملوک ص 29).
- ریش سفید سرکارقورچی باشی، رئیس صنف قورچیان و قاطبه ٔ ایلات و اویماقات ممالک محروسه. (تذکرهالملوک ص 7).
- ریش سفید صاحب جمعان، رئیس گروه صاحب جمع اموال. (تذکرهالملوک ص 12).
- ریش سفید عزبان،عزب باشی. رئیس فراشان دفتر و عزبان. (تذکرهالملوک ص 43).
- ریش سفید غلامان، رئیس غلامان. (تذکرهالملوک ص 7).
- ریش سفید کل آقایان، که بزرگ و رئیس همه ٔ آقایان بود. ایشیک آقاسی باشی. (تذکرهالملوک ص 8).
- ریش سفید کل یساولان صحبت و ایشیک آقاسیان دیوان و آقایان و قاپوچیان دیوان و یساولان و جارچیان دیوان، ایشیک آقاسی باشی یعنی رئیس آنان. (تذکرهالملوک ص 8).
- ریش سفید مین باشیان و یوزباشیان و جارچیان و ریکایان و قاطبه ٔ تفنگچیان، تفنگچی باشی. (تذکرهالملوک ص 9).
- ریش سفید یوزباشیان و مین باشیان و...، توپچی باشی. (تذکرهالملوک ص 13).
|| کدخدای محله و ده. (ناظم الاطباء). رئیس دیه. (یادداشت مؤلف).


ریش ریش

ریش ریش. (ص مرکب) ریشه ریشه. (ناظم الاطباء). تارتار. از هم جدا شده. از هم شده به دراز و با قطعات باریک: ریش ریش شدن جامه. پاره پاره به درازا. با کردن و شدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). || شرحه شرحه. چاک چاک. پاره پاره. سخت قریح: دلی ریش ریش. جگر ریش ریش. (یادداشت مؤلف).
- ریش ریش شدن جگر، دل و جز آن، متأثر شدن. ناراحت شدن. از شدت تأثر به گریه افتادن و از حال رفتن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- ریش ریش کردن، متأثر و ناراحت کردن کسی. (فرهنگ لغات عامیانه).


ریش

ریش. (اِ) لحیه. (دهار) (ترجمان القرآن). محاسن. موهای چانه و گونه ها. (ناظم الاطباء). محاسن. دف و سفره از تشبیهات اوست. (آنندراج). مجموع مویی که بر زنخ و اطراف رخسار برآید. صاحب براهین العجم گوید: باید دانست که ریشی که به معنی موی زنخ است فارسی نیست و با یای مجهول قافیه است، اما گفته ٔ او بر اساسی نیست. (یادداشت مؤلف):
قی اوفتد آن را که سر وریش تو بیند
زان خلم و زان بفچ چکان بر بر و بر روی.
شهید بلخی.
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب.
رودکی.
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
معروفی.
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به سد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره ٔ مروزی.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی لنج ترا.
عماره ٔ مروزی.
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج.
عماره ٔ مروزی.
آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست.
طیان.
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی شاند.
طیان.
آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
طیان.
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.
فردوسی.
تهمتن گرفت آنگهی ریش او
کشید و برون بردش از پیش او.
فردوسی.
گر شوم بودتی به غلامی به نزد خویش
با ریش شوم تر به برما هرآینه.
عسجدی.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج.
ابوالعباس.
بدان صفت که خرپشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صد هزار تفو.
سوزنی.
جواب داد سلام مرا به گوشه ٔ ریش
چگونه ریش بمانند یک دو دسته حشیش
مرا به ریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار به خوان من آمده بی ریش.
انوری.
هرکس پادشاه ریش خویش است.
عطار
گر به ریش و خایه بودستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی.
مولوی.
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست.
مولوی.
میفراز گردن به دستار خویش
که دستار پنبه ست و ریشت حشیش.
سعدی (بوستان).
دو دستش چو با شانه سازش کند
دف ریش او را نوازش کند.
فتاده شب و روز در پیش او
به ذوق طبق سفره ٔ ریش او.
ملاطغرا (از آنندراج).
- از ته ریش گذشتن، فریب دادن. (غیات اللغات). کنایه از فریب دادن. (آنندراج).
- || کنایه است از، از جا برآمدن. (آنندراج).
- || از حالت نیک به حالت بد رفتن. (آنندراج).
- به ریش خود یا کسی خندیدن، مسخره کردن. ریشخند کردن:
که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد
تو خود اگر نتوانی به ریش خویش مخند.
سعدی.
- به ریش کسی بستن، دختری زشت را به مردی ابله دادن.
- || به زور یا فریب کسی را به کاری واداشتن. (یادداشت مؤلف).
- به ریش کسی پیاز خرد نکردن، از او نترسیدن. به او وقعی نگذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- به ریش کسی نگریستن، کنایه از متوسل شدن بدو. توقع داشتن از وی:
با در و دشت ساز خاقانی
خانه و خوان ناسزا منگر
تا برون ریشه ٔ گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
- به ریش گرفتن، پذیرفتن. قبول کردن. به مزاح دروغی را چون راست پذیرفتن. پذیرفتن تملق و تبصبص از کسی با علم به خلاف. پذیرفتن گفته ٔ تملق آمیز از کسی با وجود داشتن یقین به دروغ گویی او برای لذتی که از این گفتار می برد: گفتند تو بسیار فاضلی و او هم به ریش گرفت. (یادداشت مؤلف).
- به ریش نزدیک، نوجوان. نوجوانی که ریش آمدن وی نزدیک باشد.نوخط: دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست بادویست غلام... به ریش نزدیک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400).
- بی ریش، که ریش ندارد. نابالغ.
- || امرد.
- ریش بر باد دادن، کنایه از ریش تراشیدن است. (آنندراج):
مگر ز منهی رایت شنیده ای عالم
که ریشهای حریفان همی دهی بر باد.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
- ریش برکندن، کندن موهای ریش. کنایه از زاری و اظهار تأسف شدید کردن، مانند برسر زدن:
ریش برمی کند و می گفت ای دریغ
کآفتاب نعمتم شد زیر میغ.
مولوی.
- ریش بریده، دشنامی است مردان را. (یادداشت مؤلف).
- ریش به دوغ سفید کردن، کنایه از مردم بی عقل و کسی که کم تجربه باشد. (برهان). ناتجربه کارو کم عقل. (مجموعه ٔ مترادفات ص 351) (آنندراج). عمر را به سفاهت گذراندن. (ذیل برهان چ معین):
آن خواجه که برده از رخش بخل فروغ
کرده ست سفید زاحمقی ریش به دوغ.
ظهوری (از آنندراج).
- ریش پرباد، با غرور و تکبر. (از غیاث اللغات).
- ریش جوگندم، مرد میانه سال. کهل. (از مجموعه ٔمترادفات ص 167). موی آمیزه. (آنندراج):
این را عزت به فضل بود و به هنر
او را حرمت به ریش جوگندم بود.
طالب آملی (از آنندراج).
- ریش جوگندمی، سیاه و سپید.
- ریش چپرباف، ریش کلانی که مثل شانه ٔ جولاه باشد. (آنندراج):
آن ریش چپرباف که در بقچه نگاهش
می داشت برای در و دیوان به کجا رفت.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
- ریش حنایی، که ریش خود را به حنا خضاب کرده باشد. (از یادداشت مؤلف).
- || متظاهر به رعایت آداب نظافت و طهارت.
- ریش خر، پرسیاوشان. لحیهالحمار. (از منتهی الارب). رجوع به پرسیاوشان شود.
- ریش خروس، غبغب خروس. رعثه. (یادداشت مؤلف).
- ریش خود را زدن، اصلاح کردن ریش با ماشین نه با تیغ.
- ریش دادن، ضمانت کردن. (یادداشت مؤلف).
- ریش دادن و ریش گرفتن، متعهد شدن. (یادداشت مؤلف).
- ریش در آسیا یا از آسیا سفید کردن، کنایه از نادان و ناآشنا بودن به آداب و آیین معاشرت. تجربه ای از عمر دراز به حاصل نکردن. (از یادداشت مؤلف). کنایه از کم عقلی و ناتجربگی. (آنندراج):
نمی بینیم باقر یک سر مو پختگی با تو
مگر ریش سیاهت را سفید از آسیا کردی.
باقر کاشی.
- ریش دراز، که ریش دراز دارد. که ریش بلند دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریش در دست دیگری یا کسی داشتن، بی اختیاری در کاری. (مجموعه ٔ مترادفات ص 71). اختیار کار خود به او سپردن. (آنندراج):
هرکه دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد.
سعدی.
- ریش در دست کسی دادن، کار خود را به دیگری واگذار کردن. (ناظم الاطباء).
- ریش سیه سپید، لحیه لیثه. (منتهی الارب). ریش جوگندمی. رجوع به ترکیب ریش جوگندمی شود.
- ریشش به نماز نیست، ظاهراً یعنی استوار و مؤمن و صادق نیست: اما آنچه گفته است که: «رافضیان را همه ٔ امید به قائم باشد» ریشش به نماز نیست که دروغ گوید.... (کتاب النقض ص 573).
- ریشش درآمدن، غیر قابل انتفاع و بی مصرف شدن چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه).
- ریشش را به خون سرش خضاب کردن، سرش را بریدن. کشتن. (یادداشت مؤلف).
- ریش فتحعلیشاهی، ریش دراز همانند ریش فتحعلیشاه.
- ریش کپه (به فک اضافه)، ریش پهن. ریش تپه. بلمه. پرریش. لحیانی. (به اضافه) ریش انبوه و پرپشت. و نیز رجوع به مترادفات شود.
- ریش کسی را در دست داشتن، از او گروی یا مابه الضمانی در دست داشتن. (یادداشت مؤلف).
- ریش کشیدن، برقیاس ریش کندن، کنایه از متأسف و متحسر یا رنج و محنت کشیدن بیفایده باشد. (آنندراج):
مهلت اجل دهد ملکی را که هر زمان
ریش از برای رفتن گنج کیان کشد.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- ریش گذاشتن، نتراشیدن ریش.
- ریش گرو دادن، زبان دادن. پایندانی و ضمانت کردن. (یادداشت مؤلف).
- ریش محرابی، نوعی ریش شبیه به محراب.
- ریش مورچپه، شاید ریش مورچه پی. رجوع شود به ترکیب بعدی. (یادداشت مؤلف).
- ریش مورچه پی، بسیار کوتاه زده شده باشد نه اینکه از بن تراشیده شده باشد.
- ریش نادری، شاید ریش مشابه ریش نادرشاه.
- || گرو و تعهد و مابه الضمانی کلان و عظیم.
- ریش نداشتن، کنایه از عزت و حرمت و اعتبار و آبرو نداشتن. (آنندراج):
پیش معنی بی قبول رشوه کس ریشی نداشت
بهرمزد اصلاح کار خلق چون دلاک کرد.
اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج).
- ریشی و پشمی بهم زدن، کودکی را ریش برآمدن. صاحب ریش و پشمی بودن. (یادداشت مؤلف).
- ریش و گیس بافتن یا ریش و گیس بهم بافتن، با هم شور کردن. عقل سرهم کردن. (یادداشت مؤلف).
- ریش و گیس گرو گذاشتن، ضمانت کردن. شفاعت کردن.
- گوریش، گاوریش. نادان:
بود اندر جهان چو من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان.
مسعودسعد.
رجوع به ماده ٔ گاوریش شود.
- هم ریش، باجناق. هم داماد. دو تن که با دو خواهر ازدواج کرده باشند.و هم دندان.
- امثال:
آخر ای خواجه بجنبان ریش را، تو هم کاری بکن. (امثال و حکم دهخدا).
از ریش پیوند سبیل کردن. (امثال و حکم دهخدا).
از ریش گسست و بر بروت پیوست. (امثال و حکم دهخدا).
بازی بازی با ریش بابا هم بازی. (امثال و حکم دهخدا).
برکنده به ْ آن ریش که در دست زنان است. (امثال و حکم دهخدا).
به بهلول گفتند ریش تو بهتر یا دم سگ ؟ گفت: اگر از پل جستم ریش من وگرنه دم سگ. (امثال و حکم دهخدا).
تا هستم به ریشت بستم. (یادداشت مؤلف).
چراغی را که ایزد برفروزد
هرآن کس پف کند ریشش بسوزد.
دست از ریش ما بردار، ما را رها کن. (یادداشت مؤلف).
ریش او زرد است این هم یک دلیل. (امثال و حکم دهخدا).
ریش بابا ببین که نیمه نماند. (امثال و حکم دهخدا).
ریش خام طمع به جیب مفلس. (امثال و حکم دهخدا).
ریش دراز و سر کوچک نشان احمقی است. (امثال و حکم دهخدا).
ریش را بالای بروت گذاشتن، نظیر:
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(امثال و حکم دهخدا).
ریش سفید پنبه ٔ مینای می بود (شود). (امثال وحکم دهخدا).
ریشش درآمده، مبتذل شده است. نفع سابق را ندارد. همه کس آن را داند. بکر نیست. (یادداشت مؤلف).
ریش سکه ٔ مرد است. (امثال و حکم دهخدا).
ریش فروشد متاع مردم را:
که گفت ریش فروشد متاع مردم را.
واله هروی (از امثال و حکم).
این مثلی است مشهور ایران، مانند زاهدان ریش دراز به اظهار صلاح و تقوی کسی را فریب دادن و متاع کاسد خود را به بهای گران فروختن یعنی ریش دراز متاع ناروای او را می فروشد. (از آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات ص 188).
ریش ملا ببوسیدن رفت. مثل هندی است. (از شاهد صادق، یادداشت مؤلف).
ریش و قیچی هر دو در دست شماست. (از امثال و حکم دهخدا).
هرکه ریش دارد بابای تو نیست. (امثال و حکم دهخدا).
|| (ص) به درازا از یکدیگر به قطعات جدا شده. پاره به قطعات باریک و دراز (در جامه و جز آن). (یادداشت مؤلف).در فرهنگ ناظم الاطباء معانی زیر برای کلمه ٔ ریش آمده و فارسی دانسته شده است اما از فرهنگهای دیگر تأیید نشد: || (اِ) پشم و صوف. || بالاپوش و جبه ای که بر بالای لباس پوشند. || لباس که در روز جشن پوشند. || زور و ظلم وستم. || زبردستی. خشم. قهر. غضب. || ریس و برگ خرمابن. (ناظم الاطباء).

ریش. [رَ / رَی ْ ی ِ] (ع ص) کلأ ریش، گیاه بسیاربرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رَیّش شود.

ریش. [رَ ی ِ / رَی ْ ی ِ] (ع ص) رَیش. کلأ ریش، گیاه بسیاربرگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رَیش شود.

ریش. (اِ) جراحت. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان) (زمخشری) (دهار). زخم و جراحت. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). قرحه. (زمخشری) (نصاب الصبیان). دمل. (منتهی الارب). قریح. قرح. (یادداشت مؤلف):
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستم از ریش تو.
رودکی.
چه گوییم واین را چه پاسخ دهیم
یکی تا برین ریش مرهم نهیم.
فردوسی.
از او یاد نارد توانگر دمی
نسازد مرآن ریش را مرهمی.
فردوسی.
در این اندیشه مانده رام بیدل
چو ریشی بود آلوده به فلفل.
(ویس و رامین).
چو پشت خر دلم ریش است از بس
که برمن می نشیند بار گندم.
اثیر اومانی.
از دروغ تست جانم در ازیغ
وز جفای تست ریشم پر ستیم.
ناصرخسرو.
ایوب غسل کرد و شفا یافت از آن ریشها و کرمان. (مجمل التواریخ و القصص).
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان.
نظامی.
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر.
نظامی.
کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو به جراحی ببر این ریش را.
مولوی.
گه نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش خامت یا پزد.
مولوی.
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش.
(بوستان).
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درویش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. (گلستان).
ریشی درون جامه داشتم و شیخ هر روز بپرسیدی که چونست. (گلستان).
- ریش چغز، ریشی که تا آن را چاک نکنند به ْ نشود. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- ریش روان، ناسور. ناصور. (بحر الجواهر).
- ریش و دارو هردو به دست کسی بودن، هم درد و هم درمان در اختیار او بودن. (امثال وحکم دهخدا):
ترا هم ریش و هم دارو به دست است
چرا درد تو از دارو گسسته است.
(ویس ورامین از امثال و حکم).
|| اثر زخم. || ریم و چرک. || آبله. بثره. || داغ. (ناظم الاطباء). داغ دل. رنجش و زخم درونی. آزار. آزردگی: اگر حدیث... در دل وی مانده است این حدیث طی باید کرد، بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت... و اگر نشاط رفتن کند مقرر گردد که آن ریش نمانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
دلم زین به صد گونه ریش اندر است
که راهی درازم به پیش اندر است.
اسدی.
خان مان چون خرقه و این حرص ریش
حرص هرکس بیش باشد ریش بیش.
مولوی.
|| شوربای هریسه پیش از کفچه زدن که هنوز نپخته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). شوربای غلیظ که بالای کشک و شوله وامثال آن ریزند. (انجمن آرا). || (ص) مجروح و زخمدار و خسته و بطور ترکیب استعمال می گردد، مانند: دل ریش، یعنی کسی که دل او مجروح و خسته باشد. (از ناظم الاطباء). قرحه دار. آنکه ریش دارد. زخم دار. صاحب قرحه. قریح. مقروح. (یادداشت مؤلف). مجروح. (انجمن آرا) (غیاث اللغات). زخمی و مجروح و با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج). زخمی. (غیاث اللغات):
خورم من کنون زان فزون پیش تو
که روشن شود زان دل ریش تو.
فردوسی.
همی رفت خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من.
فردوسی.
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش.
فردوسی.
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.
منوچهری.
وهم را بین که نیز برگشتست
پر بیفکنده پای ز آبله ریش.
انوری.
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار.
خاقانی.
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هریک خویشتن بر خویشتن بگریستی.
خاقانی.
چون نامه نویسم به تو از درد دل ریش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم.
خاقانی.
خواجه داند که مرا دل ریش است
مرهمی بر سر ریشی پوشد.
خاقانی.
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران این است ریش.
نظامی.
برنهم پنبه گرت مرهم نیست
که دل ریش کردی افکارم.
اثیرالدین اومانی.
که این رفع چوب از سر و گوش خویش
نیارست تا ناتوان مرد و ریش.
سعدی.
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند.
سعدی (گلستان).
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاد کند بر جراحت ریشان.
سعدی (گلستان).
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل ازمجاهده ریش.
سعدی (گلستان).
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم.
حافظ.
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش.
حافظ.
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.
حافظ.
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک.
حافظ.
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینه های ریش بساز.
اوحدی.
بگفتم جان من گفتی دل ریش
بگفتم از که نالم گفت از خویش.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
- پشت ریش،که پشتش زخم باشد. که پشت مجروح داشته باشد:
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صدهزار تفو.
سوزنی.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
(بوستان).
- دل ریش، خسته خاطر. آزرده خاطر. (یادداشت مؤلف):... تا بدان جایگاه که همه ٔ اعیان درگاه بسبب وی دل ریش و درشت گشتند. (تاریخ بیهقی).
در سمج کند مرا و دل ریش کند
پس هر ساعت عذاب را بیش کند.
مسعودسعد.
می گفت امام مستمند دل ریش
ای کاج من از پس بدمی او از پیش.
سعدی.
رجوع به دل ریش شود.
- روی ریش، که روی او مجروح باشد. خراشیده روی:
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش.
سعدی (بوستان).
- ریش آمدن دل، مجروح شدن دل. به مجاز نگران و مضطرب شدن:
چو باز آن چنان کار پیش آمدش
دل از بیم سهراب ریش آمدش.
فردوسی.
- ریش دل، دل ریش. آزرده خاطر.
- ریش دلی، دل ریشی. آزردگی خاطر.

فارسی به انگلیسی

ریش‌ سفید

Elder, Father Figure, Graybeard, Hoary, Patriarch

فارسی به ترکی

فرهنگ عمید

ریش سفید

مرد پیری که موهای صورتش سفید شده باشد،
[مجاز] کدخدا و بزرگ‌تر محله و ده،

حل جدول

ریش سفید

محاسن، سالخورده، پیر، کهنسال، مسن، بزرگ، کبیر، معمم

آتا


ریش سفید قوم

کدیور


ریش سفید معبد

بطراکه

فرهنگ معین

ریش سفید

(س) (ص مر.) مرد سالخورده دارای تجربه و آگاهی.

فارسی به عربی

تعبیر خواب

ریش

اگر بیند که ریش او کوتاه و کوچک بود، دلیل است وام او گذارده گردد. اگر غمگین بود بی غم گردد. اگر بیند ریش او تراشیده است، دلیل که از بهر معیشت ذلیل گردد. اگر بیند که ریش او بر زمین افتاده بود، دلیل که زود هلاک گردد. اگر بیند ریش او کنده شده است، دلیل که حرمتش بشود و حقیر و خوار گردد. اگر بنید که کسی سر و ریش او بسترد، دلیل که حرمت و آبروی او برود. اگر بیند که موی سفید از ریش خود برکند، دلیل است مخالفت سنت پیغمبر کند. - حضرت دانیال

گر بیند ریش او سیاه و سرخ بود، دلیل است او را داوری افتد به شغل کدخدائی. اگر بیند ریش او سفید گشته است، دلیل که آهستگی و بردباری او زیاده گردد، ولکن غمگین شود. اگر بیند ریش به دندان ببرید، دلیل است اهل بیت او را زیان رسد. اگر بیند که ریش آیینه شد، دلیل که کدخدائی و زینت او ساخته گردد. اگر بیند که ریش او از بیماری فروریخت، دلیل است او را از مرگ مفاجات بیم بود و آبرو و مالش برود. اگر بیند ریش را شانه می کرد و بخور و گلاب بر وی می زد، دلیل که کسی را شغل کند و مردمان را شکر باشد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

ریش سفید

664

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری